آقا «دغدغه» از کجا می آید؟ واقعی ست؟ چقدر مال خودمان هست؟ به خصوص در این زمانهی ما که بنی آدم عذاب یکدیگر شدند؛ چقدر برای «دیگری» دردمند یم؟ آیا دیگری واقعاً برای ما مهم است؟ گهگداری از خودم می پرسم که این بشر که آنور دیگر مادر و پدر و فرزند و... نمیشناسد و در به در دنبال رهایی و رستگاری خودش هست، آیا اینور هم دلش واقعاً برای فرد دیگری میسوزد؟ در نگاهش جز برای خود، دیگری را هم می بیند... یا نه؟
چنان می نویسند که ”دلم برای پرستاری که سی روز خانوادهاش را ندیده، درد می گیرد“ که گویا دغدغهی اوّلش که خلاصی خودش از این مهلکه ست، اصلاً برایش مهم نیست.
نه، انسان _اگر دردمندی های متعالی نداشته باشد_ به ذاته جز برای خود خودش، برای چیز یا کس دیگری دغدغه ندارد؛ پدری برای قبولی پسرش در آزمون تیزهوشان دلشوره دارد، چون حس پدری و مثمر ثمر بودن زندگی و آبرویش او را اینچنین وا می دارد. کسی «عاشق» شخصی می شود، چون خود نیاز دارد عشق بورزد و کسی او را دوست بدارد. این مازوخیسم «تو که از محنت دیگران بی غمی» معنی ندارد؛ لااقل کنون بیمعنی و بی فایده ست.
از که نالیم؟! چندی قبل فیلم سکوت اسکورسیزی را دیده بودم و با سکانسی عجیبْ همذاتپنداری کردم، [شبیه اش را هم همین یک ماه پیش در فیلم دو پاپ فرناندو میرلس دیدم] ؛بازیگر فریاد می زند که خدا! تو ساکتی!! چطور بدانم که هستی و می شنویام؟!
این خدا هم گهگاهی بی دغدغه ما را می پاید و در سکوتی خونسردانه نظارهگر احوال آدمیست؛ نه اینکه جواب ندهد، نه! به هرحال خودش گفته که ما انسان را لحظه ای رها نمی کنیم و او را جواب می دهیم ولی گویا آنقدر آرام و بی سروصدا پاسخ می دهد که بشر به بی اعتنایی او به مشکلاتش شک می برد. آیا به راستی او دغدغه ی ما را دارد یا رهایمان کرده در مصاعب و مصیبت ها؟
بگذریم، صحبت از او خطری ست! فعلاً مهم این ست که ما خود به داد خودمان برسیم و برای «کسی» دغدغه داشته باشیم، آن هم صرفاً و فقط برای خود شخص دیگری؛
آن زمان ست که مشکلات رنگ دیگری دارند و اینبار راحتتر دیده می شوند؛ آن وقت ست که مثلاً دغدغه ی معلّم بازنشسته ای که پشت فرمان ماشین آژانس از بی فرهنگی راننده ی جلویی اش می نالد، گویاتر می شود و دیگر بعدش خود نمی آید از چراغ قرمز رد شود تا زودتر به بانک و اقساط عقب افتاده ی وامش برسد؛ چون اینبار دیگری برایش «مهم» شده است.
- ۹۹/۰۱/۰۹