بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بودن در قامت معلمی، شاید شایسته ی هر قشری نباشد و من کمینه هم شاید از همان دسته مردم باشم ولی مطمئناً نوشتن _البته اگر سواد اوّلیه را دارا باشیم_ ، خصلتی عمومی است و خوشبختانه من در این مورد استثنا نیستم
نوشتن، به معنای واقعی کلمه خوب است، روح آدمی را refresh می کند و رخت جدیدی به تنش می کند، البته اگر این کلمات به همان تازگی نوشتنشان، گیرا و مفید الفایدة هم باشند
وگرنه نوشتن می شود اسارت کلمات و بی جان کردن این پرنده ی احساسات...
همین را خواستم بگویم فی الحال...

  • ۰
  • ۰

                                     خوب به این عکس نگاه کنید...

  نه، فقط نان بربری و میزی که با چند  تخته ی چوبی به یک اندازه [ولی با پهناهای متفاوت] ساخته اند و
یک بُرس مخصوص فرش شُستن [آنهم زمانی که بخواهی با مادر یا پدر یا هردویشان، نشسته بر روی برف و آب سرد بشوری اش] نیست؛ این نان، وامدار دنیایی از خاطرهبرای من [و یا شاید تویی که این متن را می خوانی] هست؛
نماد و یادآور تمام دورانی است که در کودکی و نوجوانی، مشتاقانه یا به اجبار [ که آن هم، باز، حس دلپسندی داشت] در صف های سوا شده ای کوتاه و یا طویل، بی دغدغه و بی آنکه بی دلیل مشغول فکری باشم، [مثل کاری که بزرگترها می کنند و خود عجیب از آن کار بیزار اند] منتظر می بودم و در تمامی زمانی که در صف بودم متعجّبانه و موشکافانه عکس پدر نانوا [با آن سری طاس و چهره ی مهربان] را که بر سر تنور فلزی اتوماتیک اش گذاشته بود، نگاه می کردم و برایم همیشه این سؤال تکرار می‌شد که چرا فامیلی این نانوا، «آقالَری» هست؛

تا اینکه سرآخر، چهره ی دوست داشتنی و خسته ی شاطر، [با آن موهای لَخت خاکستری و چشم های آبی اش (!)که برایم عجیب بودند] را ببینم و بهم با آن لحنی گیرا و دوست داشتنی بگوید«چندتا نون می خوای؟» و من هم بر حسب وجه رایج آن زمان، نان گرم و خوش عطر بگیرم.

این ها، همه شان، مبالغه نیست.
بی هیچ وجه
[گرچه بر فرض مُحال هم باشد، بیان کردنش، خوشایند است!]
.
.
.

اخیراً متوجّه شدم که نانوا، در دکّانش را برای همیشه بسته است، درست یک روز بعد از اینکه من این عکس را گرفتم...

نه، اشتباه دریافت نکنید!
نمی خواهم ناله کنم و افسوس بخورم؛
این ها همه شان «خاطره» اند و خاطره ها هرچند هم که ماندگار باشند، سرانجام روزی از ما دل می کَنند.
و مهم آن است ما همیشه «خالص» و «پاک» [ مثل آن رودخانه ی خروشانی که هر چند یک بار سنگ و کلوخ های دلش را لب جلگه رها می کند] بمانیم و همیشه ی خدا آغوش مان را برای تجربه ی مجدد این چنین خاطرات گرم، باز کنیم و پناهگاهی برای این دلنشین های دلبستنی باشیم.

همین را خواستم بگویم.
[نه خب، اوّلش خواستم با گفتن خاطره ای سرتان را گرم و دلتان مشغول کنم
ولی خب،
خاطرات هرچند هم که دلپذیر باشند،
شخصی اند :) ]

  • ۹۸/۱۲/۰۹
  • احسان غلامی متکی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی