بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بودن در قامت معلمی، شاید شایسته ی هر قشری نباشد و من کمینه هم شاید از همان دسته مردم باشم ولی مطمئناً نوشتن _البته اگر سواد اوّلیه را دارا باشیم_ ، خصلتی عمومی است و خوشبختانه من در این مورد استثنا نیستم
نوشتن، به معنای واقعی کلمه خوب است، روح آدمی را refresh می کند و رخت جدیدی به تنش می کند، البته اگر این کلمات به همان تازگی نوشتنشان، گیرا و مفید الفایدة هم باشند
وگرنه نوشتن می شود اسارت کلمات و بی جان کردن این پرنده ی احساسات...
همین را خواستم بگویم فی الحال...

  • ۰
  • ۰

درد

پیشتر با دوستی قدیمی هم صحبت شدم که چندی بود ازش بی خبر بودم و این دیدار دوباره، هیجانی در هردویمان به وجود آورد که تا چند روزی موضوعات متنوعی ای را مشتاقانه با هم به گفت و گو می‌پرداختیم...
یکی از همان موضوعات، انسان و هستی اش بود
اینکه چه ایم؟ و برای چه ایم؟
گرچه قبل آن موضوع ، بحث های مهم بسیار کردیم ولی این بحث، از همه مهمتر بوده و هست.
من پیش قدمی کردم و گفتم، محبّت
آری، غیر آن همه پوچ و بی معنایند، اگر هدف آفرینش غیر محبّت آفریننده به آفریده اش و آفریده به آفریده اش باشد، هستی به ذات باطل است...
امّا در ما لیاقت این محبّت بوده؟ این بار امانت در قامت ما زیبنده تر بوده یا سایر موجودات؟
{چون پرودگارت به فرشتگان گفت: من برآنم تا در زمین، جانشینى قرار دهم؛
فرشتگان گفتند: آیا کسى را در زمین قرار می دهى که در آن فساد کند و خون‏ها بریزد؟ در حالى که ما با حمد و ستایش تو، ترا تنزیه و تقدیس می کنیم. خداوند فرمود:
 همانا من چیزى می دانم که شما نمی دانید.}

و حال که به این إِنِّى أَعْلَمُ که رسیدم، شعله ی عقلم بیشتر برافروخته شد و بانگ برآوردم که این چه رازی است که همه را سرگشته و حیران کرده؟؟
چه مصلحتی در پیدایش این بشر بوده؟ آخر این بشر را چه به عین الیقین و قربة الی اللّٰه وقتی تا مصیبتی بر او وارد می گردد، چشم رو همه‌ی ارزشهایی که قبلاً به آن ایمان داشته، می بندد و پیشه نسیان گری توشه می گیرد؟
حقّا انسان و نسیان شایسته یک دگرند...

آری فراموشی و کتمان آن " أ لست بربّکم" ، تیشه می زند به ریشه همان راز مهر و موم گشته...
و آنجاست که برمی گردم به خودم می گویم ما غرک بربّک الکریم؟
به راستی این اسب لجام گسیخته ی اختیار تا کی می خواهد بتازد و تاوان آن را نه تنها خود بلکه همه‌ی اطرافیان بدهند؟
زمین که بماند، دیگر توان ندارد که آهی بکشد، چه برسد به عزیزان عزیز تر از جانمان که با کردار بی محابای مان از خود دور و رنجور می کنیم و دل شکسته 
و بدا به حال ما که دل را بشکنیم
دل عزیز است و منزل آن دلدار
حال که بشکند گرچه عزیزتر می شود ولی درد را هم مونس دل می کند...
اِنَّ اللهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسرَه

آه بلی، درد !
لیاقت ما همان داشتن درد است...درد تلخی دارد لیک تلنگری است که به آدمی می گوید که خود را دوباره دریاب.. چه را فراموش کردی ای والا نشین عرش ملکوت ؟!
بلی درد دوری، همان راز ست و گرچه رنجی ست همیشگی بر دوشمان ولی هماره به یادمان می آورد که که بودیم و به کجا می رویم، آنوقت است که اگر متذکر شویم، مشتاق تر نیز هم،

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق«مولوی»

 
و چه اشتیاقی زیباتر از دیدار دوباره سرچشمه ی دردمان؟

 

 

و آن وقت است که آفرینش معنا دار خواهد شد.

  • ۹۸/۱۱/۰۶
  • احسان غلامی متکی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی