بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بودن در قامت معلمی، شاید شایسته ی هر قشری نباشد و من کمینه هم شاید از همان دسته مردم باشم ولی مطمئناً نوشتن _البته اگر سواد اوّلیه را دارا باشیم_ ، خصلتی عمومی است و خوشبختانه من در این مورد استثنا نیستم
نوشتن، به معنای واقعی کلمه خوب است، روح آدمی را refresh می کند و رخت جدیدی به تنش می کند، البته اگر این کلمات به همان تازگی نوشتنشان، گیرا و مفید الفایدة هم باشند
وگرنه نوشتن می شود اسارت کلمات و بی جان کردن این پرنده ی احساسات...
همین را خواستم بگویم فی الحال...

  • ۰
  • ۰

عسل

از دانشگاه علوم پزشکی که اندکی پایین تر بیایید و خیابان گنج افروز را قدم بزنید، یک محلّه ای هست به نام محله ی حسینی ها که البته جوکّی محلّه در اصل می گویند؛
اطراق گاه و محل زندگی قشر فقیرتر جامعه، طوری بوده که من به چشم دیدم کودک چهار و پنج ساله اش لخت مادرزاد از آن جا می گذشت و...
ما چند متری جلوتر تو شهرک امام رضا_بعد محلّه ی پاسداران،
همان‌جایی که خانه ها اکثراً بیش از یک طبقه نبودند و می توانستی آسمان را از نزدیک لمس کنی_ خانه ای اجاره کردیم برای من خیرندیده؛
بعداینکه نتیجه‌ی مطلوبی از کنکور۹۶ ندیدم ، پدری که اصرار داشت یک رشته ای هم که شده انتخاب کنم و بروم و چون اصرار من را بر نشستن پس سر این غول بی شاخ و دم
دید، تغییر رویه داد و بی رویه اصرار بر استیجار خانه ای کرد، ولو خراب شده ای هم بوده، باشد.[گرچه این حقیر خیر ندیده تمام آرزوهای پدر را بر باد دادم]
از اینها بگذریم، داشتم آن محلّه را می گفتم؛
اکثر مواقعی که پیاده می آمدم، آن جا را بی قصد و غرضی می پاییدم.
گذشت و گذشت و رسید به ماه رمضان۱۴۳۹،
در توان شاید می دیدم روزه بگیرم ولی خب، خودتان حدس بزنید که خانواده چه انتظاری داشتند از این تک کاکل به سر خیر ندیده شان.
به هر وجه ای که بود چند روزی، روزه گرفتم
و دیدم برای خود شیرینی پیش خدا هم که شده و برای ترغیب نظرش برای موفقیت در آن روز عزیز (!)، بیایم کفّاره روزه هایی را که نگرفته ام بدهم.
حس شیرینی بود. یکی دو تا حساب سرانگشتی می کردی و آخر سر می دیدی چندتا بسته ماکارونی کسی را فقیر نمی کند.
از همان فروشگاه تخفیفی[اسمش را نمی گویم ولی اگر خودتان یکبار ببینیدش می شناسید] نزدیک محله شان چند بسته گرفتم...؛
بار اول به دو تا دخترک دادم، ذوق مرگی در هر جفت چشمهایمان موج می زد. آن حس شیرین، مضاعف شد و شد عین عسل!
روز دیگر دوتا پسرک[این تفاوت ها برایم عجیب بود که عرض می کنم]
چنان خوشحال و راضی، فریاد زنان می گفتند«ماکارونی، ماکارونی!»، که خود من هم مسیر برگشت، انگار که قند در دلم آب شده باشد، مفتخر و خندان بر می گشتم...:)
هرچه که بود، حس جدید شیرینی بود در آن روزهای گرم؛
گرچه چندماه بعد و پس آن روز کذایی[اعلام نتایج]، نزدیک بود کفر بگویم به همه چیز... .

  • ۹۸/۱۲/۰۹
  • احسان غلامی متکی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی